فرمانده ومالک یکی از شهرهای آمریکا در شهر وقلمرو قدرتش همه چیز داشت قدرت,موقیعت,ثروت زیاد,کار خانه های فراوان,همسری باوفا و فرزندان قدر شناس ومهربان و..... اما با همه این نعمت های بیکران , مدام احساس می کرد که خوشبخت نیست , اما چرا ؟ این را نمی دانست ! در حالی که می دید برخی از مردم شهر واقعا خوشبخت هستند ! تا اینکه پیش خود فکر کرد : شاید اگر من نیز همرنگ آنها بشوم ,خوشبخت بشوم. لذا مامورانش را صدا کرد و گفت : بروید داخل شهر بگردید و هر کسی را که دیدید احساس خوشبختی میکند , اورا نزد من بیاورید و پیراهن تنش را هزار دلار از او بخرید و آن را بر تن من کنید شاید من هم مانند او احساس خوشبختی کنم ! ماموران راهی شهر شدند وازصبح در هر گوشه وکناری که هر کسی را دیدند , از او پرسیدند: آیا تو واقعا احساس خوشبختی میکنی ؟ بعضی ها آنها را مسخره می کردن و برخی می خندیدند و چند نفری هم فکر می کردند ماموران مسخره شان میکنند با چوب و سنگ دنبال آنها می کردند! هوا داشت تاریک می شد وماموران که در سراسر شهر یک خوشبخت نیافته بودند , نگران خشم فرمانده بودند. در راه باز گشت، پیرمرد سرخ پوستی را دیدند که مشغول تماشای غروب خورشید بود و لبخندی بر لب داشت . از او پرسیدن : آیا احساس خوشبختی میکنی؟ پیرمرد سرخپوست با قاطعیت گفت: بله....کاملا ! ماموران بلا فاصله او را با خود به نزد فرماندار بردند و سرخپوست را در راهرو نگه داشتند و به سلطان گفتند :یک نفر را که می گوید خوشبختم پیدا کردیم! فرمانده با خوشحالی گفت:هر قدر پول می خواهد به او بدهید و پیراهنش را بگیرد و برای من بیاورید! ولی ماموران سرشان را پایین انداختند! فرمانده دو باره تکرار کرد و ماموران باز هم جواب ندادند !لذا سلطان با عصبانیت گفت:یا جواب بدهید یا سرتان را می برم .... چرا پیراهنش را برای من نمی آورید؟ رئیس ماموران در حالی که سرش پایین بود گفت:قربان نمی توانیم این کار را بکنیم زیرا پیرمرد سرخپوست حتی پیراهنی برای پوشیدن ندارد ! ترا هرکس ، بسوی خویش خواند ترا من، جز بسوی تو، نخوانم منبع: سایت نور و نار
No comments:
Post a Comment